خدا فراموش نمی کنه
سلیمان (ع)درکنار ساحل دریایی نشسته بود که ناگاه چشمش به مورچه ای افتاد که دانه ای گندم را با خود به طرف آب می برد لحظه ای بعد اوقورباغه ای رادید که سر از آب بیرون آورد وآن مورچه را با دانه اش دردهان خود فروبرد ساعتی بعد همان قورباغه مجدداًمورچه رابه سطح آب آورده واز دهان خود بیرون انداخت سلیمان که مبهوت این صحنه گشته بود از مورچه علت ماجرا راسوال کرد .مورچه درپاسخ گفت :درقعر دریایی که مشاهده می کنی تخته سنگ بزرگی قرار دارد درمیان شکاف آن کرمی نابینا زندگی میکند که قادر نیست برای تامین غذای خود ازآنجا خارج شود خداوند مرا مامور ساخت تاروزی اورا تا آنجا حمل کنم واین قورباغه نیز به کمک من آمد تا بتوانم درمیان دهانش ازآسیب آب درامان باشم سلیمان(ع)ازاوپرسید آیا اوتسبیح خداراهم می گفت ؟مورچه جواب داد:آری اودائماَمیگفت ای کسی که !مرا باروزیت دراعماق این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را از بندگان مومنت دریغ مدار وآنها را به فراموشی مسپار.(دعوت راوندی ص 115)