خدا فراموش نمی کنه
سلیمان (ع)درکنار ساحل دریایی نشسته بود که ناگاه چشمش به مورچه ای افتاد که دانه ای گندم را با خود به طرف آب می برد لحظه ای بعد اوقورباغه ای رادید که سر از آب بیرون آورد وآن مورچه را با دانه اش دردهان خود فروبرد ساعتی بعد همان قورباغه مجدداًمورچه رابه سطح آب آورده واز دهان خود بیرون انداخت سلیمان که مبهوت این صحنه گشته بود از مورچه علت ماجرا راسوال کرد .مورچه درپاسخ گفت :درقعر دریایی که مشاهده می کنی تخته سنگ بزرگی قرار دارد درمیان شکاف آن کرمی نابینا زندگی میکند که قادر نیست برای تامین غذای خود ازآنجا خارج شود خداوند مرا مامور ساخت تاروزی اورا تا آنجا حمل کنم واین قورباغه نیز به کمک من آمد تا بتوانم درمیان دهانش ازآسیب آب درامان باشم سلیمان(ع)ازاوپرسید آیا اوتسبیح خداراهم می گفت ؟مورچه جواب داد:آری اودائماَمیگفت ای کسی که !مرا باروزیت دراعماق این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را از بندگان مومنت دریغ مدار وآنها را به فراموشی مسپار.(دعوت راوندی ص 115)
دعوت کردن چه شرایطی دارد؟
درقرآن از لفظ بلاغ مبین استفاده شده یعنی دعوت کننده ومبلغی در هدف خویش به نتیجه می رسدکه بلاغش مبین حرفش را درک کرده وبفهمندنه آنکه از اصطلاحات پیچیده وسنگین که مردم متوجه نشوند استفاده کند. از ویژیگیهای مبلغ این است که سخنش نصح باشدیعنی هیچ انگیزه ای جز خیر ومصلحت مردم نداشته باشد .سخنش از سوز دل باشد. شرط دیگر تبلیغ این است که مبلّّّغ از تکلّف بپرهیزدیعنی خود رابه مشقّت نیندازد.گاهی این تکلّف جایی است که انسان به چیزی اعتقاد ندارد می خواهد این اعتقادش رادردل مردم وارد کند.گاهی هنگامی است که انسان چیزی رابگوید که درباره ان اطلّاعی ندارد.همه انسانهاغیرازپیامبر وعلی ومعصومین از همه مسائل اگاه نیستندودایره اطلاعات وعلم انسانها محدود است پس انسان آنچه رامی داندبیان می کندواز آنجه اطلّاعی ندارد سخن نگوید واگر از اودرباره چیزی سوال شدکه نمی داندبا کمال صراحت بگویدنمی دانم.شیخ انصاری شوشتری بود.مردی در علم وتقوا نابغه روزگار بود.می گویند وقتی چیزی از او می پرسیدند،اگر نمی دانست تعمد داشت بگوید نمی دانم.این رامی گفت که شاگردها یاد بگیرندکه اگر چیزی رانمی دانند ننگشان نشود،بگویند نمی دانم.
زود قضاوت نکنیم
گنجشکی درروی درختی لانه داشت وبسیارحمد وستایش خداوند میکردومیگفت:خداوندا!روزی مراازمیان این همه جنبده فراموش نمی کنی ومراازنعمتهای بی حدبهره مند کردی تورا شکر وسپاس می گویم. تااینکه روزی باد سهمگینی آمد ولانه اورا خراب کرد واورا به طرفی پرتاب کرد.گنجشک خیلی ازاین کارخداوندناراحت شد وزبان به گلایه گشودوگفت:خدایا میدانی من وزنی ندارم وکلبه ام هم وزنی نداردچرااین باد رافرستادی؟من چگونه کلبه دیگری بسازم وبا حالت قهر به اعتراض پرداخته به گونه ای که ازآن پس عبادت نمی کرد.ملائکه ناراحتی اورا به خداوند عرضه داشتند خداوند فرمودند:ناراحت نباشید برمی گردد.ولی گنجشک باعتاب نسبت به خداوندسخن گفت آن لحظه خداوند به گنجشک فرمود:تودرکلبه خودت باآرامش نشسته بودی غافل از اینکه یک ماربزرگ ازتنه درخت بالا می آید ودنبال غذا است،بادرافرستادیم تا کلبه ات را ویران کند وگرنه توالان درمعده اوبودی ودیگر اینجا نبودی.گنجشک ازعمل خود شرمنده وخجالت زده شد ودوباره حمد و ثنای خداوند را آغاز کرد ومی گفت: فالله خیر حافظا وهوارحم الراحمین
استفاده ازلحظه های ناب زندگی
جهانگیر خان قشقایی فرزند خان قشقایی اطراف فارس بود که ازعشایر ودارای ثروت زیادی بود.درسفری که به اصفهان آمده بود سازتارش پاره شد .به بازار اصفهان رفت واز پیرصاحبدلی پرسید :سازم خراب شده کجا تعمیر کنم؟پیر وارسته نگاهی به اوکرد وگفت:جوان عزیز دارای این چنین قدرت بازو تار دلت را درست کن.گفت :به کجا بروم ؟گفت :مدرسه علمیه کمی جلوتر است.جهانگیر خان کمی اندیشید وبه مدرسه علمیه رفت .درآنجا جوّ وشریط مدرسه علمیه اورا گرفت وبسیار برایش خوشایند بود وبه پدر پیغام داد که من تا تار دلم را را درست نکنم به شهرم باز نمی گردم .در آنجا ماند ویکی از مراجع تقلید بسار بزرگی شد که شاگردان بسیار خوبی تربیت کرد مزارش در تخت فولاد اصفهان می باشد.گاهی انسان با سخن شخصی زندگی اش تغییر می کند فقط کافی است انسان از آن لحظه غفلت نکند .