زود قضاوت نکنیم
گنجشکی درروی درختی لانه داشت وبسیارحمد وستایش خداوند میکردومیگفت:خداوندا!روزی مراازمیان این همه جنبده فراموش نمی کنی ومراازنعمتهای بی حدبهره مند کردی تورا شکر وسپاس می گویم. تااینکه روزی باد سهمگینی آمد ولانه اورا خراب کرد واورا به طرفی پرتاب کرد.گنجشک خیلی ازاین کارخداوندناراحت شد وزبان به گلایه گشودوگفت:خدایا میدانی من وزنی ندارم وکلبه ام هم وزنی نداردچرااین باد رافرستادی؟من چگونه کلبه دیگری بسازم وبا حالت قهر به اعتراض پرداخته به گونه ای که ازآن پس عبادت نمی کرد.ملائکه ناراحتی اورا به خداوند عرضه داشتند خداوند فرمودند:ناراحت نباشید برمی گردد.ولی گنجشک باعتاب نسبت به خداوندسخن گفت آن لحظه خداوند به گنجشک فرمود:تودرکلبه خودت باآرامش نشسته بودی غافل از اینکه یک ماربزرگ ازتنه درخت بالا می آید ودنبال غذا است،بادرافرستادیم تا کلبه ات را ویران کند وگرنه توالان درمعده اوبودی ودیگر اینجا نبودی.گنجشک ازعمل خود شرمنده وخجالت زده شد ودوباره حمد و ثنای خداوند را آغاز کرد ومی گفت: فالله خیر حافظا وهوارحم الراحمین